-
۱۹ بهمن ۰۱
-
۵۴۱
چرا تحریم؟ اجازه بدید همین اول راه جشنواره ی بیستم فیلم فجر مشهد، یه مثالی بزنم تا این چالش ذهنی اخیر برخی از اعضای محترم گروه مبنی بر تحریم کردن یا نکردن جشنواره ی امسال، کمی شفاف سازی بشه و فضای غبارآلودش کمی روشن تر تا مواضع هر کدوم مون هم به تبع اون شفاف تر، اصلأ بدونیم درباره ی چی داریم بحث می کنیم؟ ببینید، هر کسی بالاخره یه علائقی داره تو زندگی فردی و اجتماعی اش.. یکی عاشق کوهنوردیه، یکی عاشق کلکسیون تمبر نامه و یکی هم عاشق پروانه ها و همش هم محترمه. حالا، همه ی کسانی هم که اینجا تو این گروه عضوند، قطعاً یه عشق مشترک دارن و اونم هنر سینماست و اگه جشنواره ی فیلم فجر رو هم دنبال می کنن به خاطر همین علاقه ای است که به هنر هفتم دارن و بس و الا هیچکدوم ما عاشق چشم و گوش جشنواره ی تهرونی ها نبودیم و نیستیم!
بگذریم، از طرفی دیگه، همه ساله همین موقع، همه حسب عادت و عشق مون سوار یه کشتی میشیم به نام «جشنواره فیلم فجر» و دل میزنیم به دریای هنر هفتم و میریم تا به اتفاق هم طی سفری ده روزه، بهترین مرواریدها رو از اعماق این دریا کشف و استخراج کنیم. بعد برگردیم و درشت ترین و زیباترین مرواریدها رو بذاریم تو موزه ی سینمای شهر تا مردم طی یه سال برن نوبتی ببینن!
حالا از شانس خوبمون، هم ناخداهای تهرونی این کشتی و هم کدخداهای مشهدی، لااقل طی این ۱۹ سال گذشته که من خبر دارم، همیشه ی خدا دست فرمونشون طوری بوده که حال همه رو یه جورایی گرفتن!
از یه طرف همه ساله همه رو با تار و تنبور دعوت عمومی کردن به این سفر و از طرفی دیگه هر سال کم آوردن تو همه چی! حتی تو تدارک آب و غذا به نحوی که هر بهمن، یکصدا گفتیم: «هر سال دریغ از پارسال»
ولی چه کنیم؟! عاشق این سفریم، برای همین هم هست که دوباره خام میشیم و سال و سال های بعدش هم، اتفاقاً سوار همین کشتی، چه می شود کرد؟ به قول حافظ علیه الرحمه: وفا کنیم و ملامت کشیم و خوش باشیم... که در طریقت ما کافریست رنجیدن، عاشقیم.
به تعبیری دیگه، حال وضع امروز ما، حکایت اون پیرزنی است که می دونیم با یه کلاف نخ، یوسف(ع) زیبارو رو به ما نمیدن، ولی دلمون خوشه که لااقل تو صف خریداراش وایستادیم تا نام مون ثبت بشه، تنها دلخوشی مون همینه!
نتیجه: لذا خیلی ها بودند که هر سال با دیدن این ناملایمات، از قطار جشنواره پیاده شدند و لاجرم از هم خداحافظی کردیم و بهم یا علی گفتیم، اینا مرد و مردونه به بندر هم نمیان تا چه برسه بخوان سوار کشتی بشن...
تمام حرف من اینه و همه ی این مثال ها رو برای این زدم که اینو بگم:
اما اونایی که مثل حکایت اون پیرزن، دوباره وایستادن تو صف و میخوان با کلاف نخی خریدار یوسف(ع) بشن، یا امسال هم حاضری زدن تا بیان سوار مرکبی بشن که لااقل ۱۹ ساله به خوبی می دونن هم کشتی درب و داغونه و هم نابلدند ناخداهای تهرونیش و کدخداهای مشهدیش و چه بسا اصلاً تو این سفر، مرواریدی هم درکار نباشه، در عجبم اونا چرا سوار کشتی شدن؟!
یا حالا به هر دلیل، دست بر قضا، یکی هلشون داده و مسافر کشتی شدن، این چه معنی داره همین اول راه شروع کنن به گله گذاری و خدای نکرده تمسخر که اصلاً کی میره برای صید مروارید؟ حالا کی حالشو داره بپره تو آب و غواصی کنه؟ اصلاً اسم کشتی رو عوض کنین! یالا تابلوشو بیارین پایین، یا بندر رو تغییر کاربری بدین! یا چرا اینجا اینجوریه و اونجا چرا اونجوریه؟!
یا به قول مجموعه ی تلویزیونی قدیمی «باز مدرسه اش دیر شد» اکبر عبدی، بگن: «ای بابا، باز که مدرسه ی ناخدا و کدخدا، دیر شد، حالا میگید چکار کنه؟» یعنی چی چکار کنه؟ چکار کنه نداره که... اینا کارشون همینه، هر ساله مدرسه شون دیر میشه، «هر سال هم داریم میگیم دریغ از پارسال؟!»
وقتی یه مو سپیدی هم پیدا میشه به اینها میگه چرا جو و فضای داخل کشتی رو با حرفاتون بهم می ریزید، میگن چون چند ماه پیش تو شهرمون حادثه ی تلخی رخ داده، پس ما هم به عوض اون نمیذاریم به دریا برید یا صیدی کنید و باید دست خالی برگردید؟!
آخه این چه کاریه؟ چه استدلالیه؟ اصلا حکایت کشتی و عشق و این سفر غذای روح رو چه به اتفاقات بد شهر؟ جواب میدن چون این کشتی و ناخدا و کدخداش، همه مثلاً در تملک شیلاته یا حقوق بگیر اونا هستن! خب، بر فرض که چنین باشه، اصلاً حق با شما، اصلاً هم آقای شیلات و هم ناخداها و کدخداها همه گناهکار، از سیاهی که دیگه رنگی بالاتر نداریم؟
اما برای رضای خدا شده از خودتون یه بار بپرسید که * مسافران این کشتی چه گناهی دارن؟ * اونم اول راه و وسط دریا؟ همون هایی که ۴۰ ساله عادت کردن به این سفر دریایی و صید مرواریدهاش با تمام ناملایمات و زخم هاش، حکم غذای روحشون رو داره، حتی اگه مثل امسال، هنوز معلوم نباشه اصلاً مرواریدی در کار هست یا نه؟!
و کلام آخر با پوزش از طولانی شدن متن...
به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل... که گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم ...
یا حق